اول آذرماه سال نود و شش بود. آقای نخعی بزرگ پای تخته نوشت "آذر". دست خطش کشیده و بزرگ بود و انگار کلمات یک جور رقص عمودی نابجا داشتند. همیشه دست خطش به من اضطراب بی اندازه ای می داد. چندوقت پیش یکی از برنامه هایی را که برای فلان آزمون قلمچی برایم نوشته بود لابلای وسایلم پیدا کردم و کم مانده بود به تشنج بیفتم.

دو سه بار با ماژیک سبز رنگش به کلمه ی آذر کوبیده و گفته بود:

-آذر برای شما کنکوریا، یه سکوی پرتابه!

آقای نخعی معتقد بود هیچ وقت برای شروع دیر نیست و ما حتی اگر در هفته آخر هم شروع کنیم بالاخره کمِ کم چهل درصد را در هر درسی می زنیم! با این همه دلم برایش تنگ می شود.

آن شب خانه که رفتم سردرد وحشتناکی داشتم. بدنم درد می کرد و اصلا حوصله ی درس خواندن هم نداشتم. روی صندلی چرخانم نشسته بودم و آقای بنفش گوش می دادم. فکر کردم خوبت شد؟ این سکوی پرتاب را هم از روز اولش از دست دادی. حالا بشین چرخ بزن و پالت گوش کن، آخرش به کجا می رسی.

ولی خب نهایتا هم آن شب درس نخواندم.

اول آذرماه پارسال خانه ی مادربزرگم بودم. به مادرم اصرار می کردم که "تو رو خدا یه روز دیگه هم بمونیم". ولی باید برمیگشتیم تهران. در مجموع روزهایی که از توتکابن به تهران برمیگردیم روزهای چندان خوشحال کننده ای نیستند.

اول آذرماه امسال، کنار شوفاژ هال تک و تنها نشسته ام. دوباره آقای بنفش را پلی کرده ام و لپ تاپ را روی پایم گذاشته ام و از گرمای فن اش لذت می برم. هنوز به اینترنت دسترسی نداریم. هنوز حوصله ی درس خواندن ندارم.

نمی دانم چطور است که یک روزهایی عجیب در ذهنم باقی می مانند و هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شوند. با اینکه حتی هیچ اتفاق خاصی هم در آن روزها برایم نیفتاده. مثلا صدای آقای نخعی وقتی می گفت آذر سکوی پرتاب است. مثلا چهره ی مادربزرگم که پشت سر ماشین مان کاسه ی آب را خالی می کرد و من دعا می کردم زودتر برگردیم توتکابن.

مثلا امروز. که دارم فکر می کنم چرا اول آذر با آقای بنفش گره خورده است؟