پریشب پنکه را به هزار دردسر تنظیم کردم، جوری که خنکایش نه یه کار کند یخ بزنم، نه به قدری دور باشد که از گرما خفه شوم. تازه داشتم بالشم را مشت و مال می دادم که یک مرتبه یک بنده خدایی در گروه کلاسی خبر داد نمره های فلان درس را روی سایت گذاشته اند. جوری از جا پریدم که نگو و نپرس. شده بودم 15.25. یعنی در تمام دوازده سال دوران دانش آموزی فکر نمی کردم یک روزی از دیدن نمره ی 15 ذوق کنم.

به ساحل می گویم اینجا چرا این ریختی ست؟ چرا اینقدر همه چیز سخت است که از دیدن نمره بالای 10 ذوق می کنیم؟ با جدیت بی سابقه ای دعوایم می کند و می گوید "شما که قراره پزشک شی، جون مردم توی دستته، غلط می کنی به 10 راضی شی".

چهارشنبه صبح با چهارتا از رفقا در آسانسور گیر افتادیم. طبقه چهارم. قرار بود برویم تولد. سه نفرشان سخت در آینه مشغول "میک آپ رفرش" بودند و نفر چهارم با گوشی از شرایط نه چندان نابسامان مان فیلم می گرفت.

فیلم بانمکی شده. در یک لحظه من سرم را بالا می گیرم و هراسیده می پرسم:"ما داریم کجا می ریم؟"

فیلم بردار پچ پچ می کند"به قهقهرا!".


یک پرسش اساسی: مینی سریال چرنوبیل را دیده اید؟ قشنگ است؟

عنوان: نام یک آهنگ از بانو هایده. در حال حاضر که این متن را می نویسم چهارزانو روی تخت نشسته ام و نور آفتاب کجکی روی فرق سرم افتاده. می خواند "چه تهتمت ها شنیدی، چه تلخی ها چشیدی، عروسک جون ... "