دیشب یک ثانیه مانده به بسته شدن درهای قطار مترو پریدم داخل واگن. نفس راحتی کشیدم و دور و برم را نگاه کردم که یک جای خالی پیدا کنم. یکی از آن صندلی های دوتایی ته واگن خالی بود. روی دیگری زنی سی و خرده ای ساله نشسته بود. چتری های مش کرده اش نامرتب روی پیشانی ریخته و بینی اش ملتهب و به طرز عجیبی سرخ بود.

یک کوله پشتی و چندین کیسه با خودش داشت که آنها را روی صندلی خالی نشانده بود. با احتیاط جلو رفتم و پرسیدم که می توانم بنشینم؟ بینی اش را با صدا بالا کشید و وسایلش را جمع کرد:

"آره عزیزم، بیا."

سعی کردم حتی الامکان جمع و جور بنشینم که بتواند کیسه هایش را بین مان بگذارد. کتاب قصه ام را روی پا باز کردم اما حواسم مرتب از خطوط کتاب به او پرت می شد. حالا موبایلش را دست گرفته و یکی یکی عکس های گالری اش را تماشا می کرد. سر هر عکس سی چهل ثانیه مکث می کرد و بعد انگشتش روی آیکن سطل زباله می رفت.

شخصیت مشترک همه ی عکسها مردی با موهای جوگندمی و صورتی گرم و خندان بود. در یکی از عکسها دستش به میله ی فلزی واگن قطار بود و دست دیگرش دور شانه های زنی حلقه شده بود. شبیه هم قطارِ من بود. با یک تفاوت عظیم: لبهایش می خندید.

صدای بم فروشنده ای هردویمان را از جا پراند. حلوای خانگی می فروخت. یک تکه هم سر چنگال زده و می گفت تست کنید. هم قطارم تست کرد. خوشش آمد.

یک فین محکم در دستمالش کرد و فروشنده را صدا زد. یک بسته حلوا خرید و گوشی اش را ته کیفش سراند. با اشتیاق کیسه ی حلوا را باز کرد.

چشمهایش رنگ خوشحالی داشتند. رنگ فراموشی موقت یک درد دائم به واسطه ی شیرینی حلوا.