من محصل مدرسه فرهاد بودم. وقتی به اون سن و سال بودم، نمی فهمیدم که مثلا چه ضرورتی داره مدرسه ی من اسم و رسم دار باشه. اصلا چرا عمه و بابا (که از لابلای حرفهاشون پی برده بودم که وقتی بچه بودن به همین مدرسه می رفتن) به این مدرسه که سردرش تابلوی "هاجر" خورده میگن "فرهاد؟"
القصه، یه روزی که فکر می کنم از روزهای کلاس سوم یا چهارم دبستانم بود، روز معلم ما رو بردن سالن اجتماعات. وسط مراسم شش-هفت نفر خانم وارد شدن و ما فقط مدیر سابق خودمون رو که پارسال از مدرسه جدا شده بود، شناختیم. خانم مهاجرانی. از همه اون خانوم های محترم تقدیر کردن و من فهمیدم که همگی مدیرهای اسبق این مدرسه بودن. آخر مجلس همه ی بچه ها رفتن سمت خانم مهاجرانی و شروع کردن به گپ و گفت.
فقط یک خانم بین همه ی اونها بود که موهایش از زیر روسری قرمز و مشکی اش بیرون زده بود. موهای سفیدش. عینک شیشه مربعی ضخیمی زده بود و خنده اش، عمیق، از ته دل، و به پهنای صورت بود. توی صف ایستاده بودم تا خانم مهاجرانی رو ببینم (که فکر کنم آخرم قسمت نشد ببینم) که خانوم مو سفید بلند شد و من حواسم بهش بود. خانم دیگه ای کمکش می کرد تا بلند شه. یک آن که به خودم اومدم فهمیدم سرراهشونم و سریع عقب رفتم. زیرلبی گفتم ببخشید. دور که می شد با خودم فکر کردم یعنی کدوم شون زمان بابا و عمه مدیر این مدرسه بودن؟ خانم مو سفید یا خانم همراهش؟
بله و احتمالا حدس می زنین خونه که رفتم فهمیدم چه موردی رو با حماقت های کودکانه از دست دادم. تازه فکر می کنم همون موقعش هم درست نفهمیدم، الان می فهمم. که خانوم مو سفید توران میرهادی بود. برای بابا و عمه که توصیفش کردم از جا پریدن و همزمان بلند گفتن : "نوراااان خانوم رو می گه!". منم تایید کردم :"بله اسمش همین بود فکر کنم."
خلاصه که الان با این سن و سال و قد و هیکل تازه فهمیدم چه آدم مهمی هستم. آدمی هستم ک اگه ازم بپرسن کجا درس خوندی، باد به غبغب می اندازم و می گم مدرسه فرهـــاد. و احتمالا در پاورقی توضیح می دم که الان اسمش هاجره. یا مهم تر از اون می تونم تا ابدالاباد همه جا راه بیفتم و بگم من در سن هشت سالگی دیالوگی کوتاه و یک طرفه با توران میرهادی داشتم:
-ببخشید.