خاطرات زنگ ادبیات به حدی برای من جدی ست که می توانم در زمره ی "خاطراتِ (جای خالی به دلخواه پر شود) محاله یادم بره" قرارش بدهم. جای خالی را زنگ ادبیات پر می کند. می خواستم عنوان پست را هم زنگ ادبیات انتخاب کنم، نشد. حس کردم این خاطره ای که قرار است تعریف کنم عنوان معقول تری ست. (شهرزاد می بینید؟ دیدید معقول خان را به طرز فجیعی کشتند؟ بی ربط بود، فقط یادش افتادم.)

الآن یادم آمد که جسارتا زنگ ادبیات نبود، زبان فارسی بود. سخت نگیریم، زنگ زبان و ادبیات فارسی! یک متنی بود در درس ویرایش یا امثاله و باید ویرایش می شد. متن از مدیر مدرسه ی جلال آل احمد انتخاب شده بود. دبیر یکی دو نفر را صدا زد، همه گند زدند و به تته پته افتادند و یادشان رفت ویرگول کجا استفاده می شد، "را" ی مفعول باید بعد از خود مفعول بیاید، گزارشات و تلفناً غلط است باید بشود گزارش ها و تلفنی ... حالا. این دبیرِ بنده خدا هم خونش به جوش آمد. با یک دوربین حساس به پرتو مادون قرمز از کلاس ما فیلم برداری می کردید، صورتش را به رنگ قرمز نه چندان ملیحی (!) می دیدید. غرغرکنان گفت "بین درس خوندنتون وقت میارین، یکم کتاب غیردرسی بخونین. خوبه، چشمتون آشنا می شه، همش که درس نیست."

بعد یکی از آن چهارچشمی هایی (به یپر به پیغمبر توهین نبود، من خودم عینکی هستم، می شود چهارچشم، مزاح بود) که بیست و پنج صدم نقص نمره برایشان به منزله ی خشم وغضب الهی ست، گفت: من اصلا نمی تونم کتاب بخونم. نمی دونم چرا. اصلا ببینم یه رمانی بیشتر از 100 صفحه ست، می ترسم سمتش هم نمی رم. خیلی زیاده!

در این سکانس، من، در نظر دارید که چهارچشم بودم و هستم، چهارچشم هم قرض می کنم می شوم هشت چشمی. و نگاهش می کنم. معلم ادبیات جزو بنده های برگزیده نیست و دو چشم دارد. ایشان می شود چهارچشم. لب می گزد و هیچ چیز نمی گوید.

قصد نداشتم معلم بشنود، ولی شنید : منم اگه ببینم 100 صفحه ست معمولا نمی خرمش مگه اینکه تعریفش رو شنیده باشم یا عنوان و خلاصه اش خیلی جذبم کنه. چون 100 صفحه برام کمه.

اشتباه برداشت نکنید، من ارزش یک کتاب را با تعداد صفحاتش نمی سنجم. می دانم که کار درستی نیست. ممکن است بیست صفحه بخوانیم، قدر بیست سال یاد بگیریم. ولی اکثر کتابخوان ها می دانند 100 صفحه حکم میان وعده را دارد. تا شروعش کنی، تمام شده. کرم کتاب ها که مغزشان دیگر با سرعت نور تحلیل هم می کند، چه بسا 150 صفحه را هم میان وعده بدانند. باز هم می گویم : ارزش یک کتاب را با صفحاتش نمی سنجم. اما محض رضای خدا، 100 صفحه چیست که ازش می ترسند؟! کتاب 100 صفحه ای نمی خوانند چون "زیاد است"؟!

(فرار حضار)