هدف این بود که سر ظهر ساعت دوازده دست به عمل فوق العاده ی پست گذاشتن بزنم، ولی با خودم گفتم (مدل دوبله های گلوری) هی، چرا موکول نکنم به عصر؟ می دونی چند وقته عصر جمعه پست نذاشتی فرزند؟ 

اولند: وای خدایا خداوندا امتحانا تموم شد، بالاخره یازدهمین سال تحصیل رو بوسیدم و روش یه پتوی کت و کلفت مامانی کشیدم که در بّر گرمای اواخر خرداد-اوایل تیر بسوزه و آتیش بگیره و بعدشم به خاطر اینکه خیلیم باهام بد تا نکرد و حواسش بهم بود، از خاکسترش قنقنوس دربیاد و قبل از اینکه پرواز کنه بره، یکی از پرهاشو بهم بده که هروقت سال دیگه یه جایی حس مرگ و ناامیدی بهم دست داد پرش رو بسوزونم و ازش طلب کمک کنم :) دیشب خواب دیدم امتحان زیست دارم و هفت فصل نخوندم و داشتم برنامه ریزی می کردم که اول چیو بخونم بعد چیو، که یادم افتاد به بی امتحانی دچارم!

دومند: Home توی هفته نامه ی 488 جیم چاپ شد. هنی هنی هنی (صدایی ست از سر ذوق). اولین مطلبی ست که از اینجانب به چاپ می رسد و این است که نامبرده از شادی در پوست خود نمی گنجد :)

سومند: حالا این مطلب اصیل عصر جمعه ایست. چند روز پیش که داشتم برای بار پنجم یا ششم صبحانه در تیفانی را می دیدم، به این فکر کردم که ما همه یک هالی گولایتلی در درونمان داریم. هالیِ من بال بال می زند که گربه ی نارنجی بی اسمش را بغل بگیرد و زیر باران به خودش بفشارد. مانا زیاد نمی تواند گربه را در بغلش نگه دارد، ولی هالی اش می تواند. هالی گولایتلی من دلش می خواهد دسته ی بلند سیگار را در هوا بچرخاند و بعد گوشه ی لبش بگذارد. بعضی وقت ها آن قدر گیج می شود که تلفن را داخل صندوقچه می گذارد و کفش پاشنه بلندش را داخل گلدان. هالی دوست دارد عصرهای جمعه در خیابان قدم بزند و شیرینی دانمارکی سق بزند و جواهرات تیفانی را تماشا کند. دوست دارد به اسباب بازی فروشی ها دستبرد بزند. واقعا بعضی وقت ها شما هم به سرتان نمی زند، هوس نمی کنید یک اسباب بازی به درد نخور و مزخرف را داشته باشید، ولی در عین حال آن قدری دست و دل باز نیستید که پنجاه و خرده ای تومان خرجش کنید؟ چون سن شما از اسباب بازی داشتن گذشته! اینجاست که شما باید کودک بهانه گیر درونتان را آماده کنید، ولی هالی آن قدر انرژی صرف نمی کند. هالی یک ماسک پلاستیکی به صورتش می زند و با شیطنت می دود بیرون. می دانید، من همیشه نگران بودم که آن ماتیک و عطری را که در صندوق پایین خانه اش می گذارد، کسی برندارد! حالا مطمئنم خودش قد نصف بند انگشت کوچکش هم اهمیت نمی دهد. ولی خلاصه ی مطلب این که این عصر، از آن عصرهاست، که دلم می خواهد سلانه سلانه با پیراهن بلند مشکی ام در خیابان راه بروم و عینک دودی ام را بزنم، توجهی به کسی نداشته باشم و به نظریه ی «عشق یک قفس است»ِ خودم پافشاری بورزم.
اگر دلتان می خواهد یک فیلمی ببینید تا عصرتان پر شود، و توانایی دانلود فیلم دارید، یا احیانا این فیلم را در قفسه فیلم هایتان دارید، دریغ نکنید.
این هم یک دیالوگ که از رگ و ریشه شما را به لرزه دربیاورد:

پل می شود + و هالی -
+پس تو قصد داری با خوزه ازدواج کنی؟
-اون خیلی ثروتمنده
+ازت خواستگاری کرده
-مستقیما که نه
+یعنی اون چهار کلمه رو بهت نگفته؟
-چی؟
+با من ازدواج می کنی؟
-خوزه اینو نگفته
+الان اینو من دارم ازت می پرسم! با من ازدواج می کنی؟ من دوستت دارم.
-خب که چی؟
+خب که یعنی همه چی! من تو رو دوست دارم. تو متعلق به منی.
-نه آدما آزادن. کسی متعلق به کسی نیست.
+این طور نیست. آدما به دنیا میان تا جفت شون رو پیدا کنن و متعلق به هم بشن.
-اجازه نمی دم کسی منو توی قفس بندازه.
+من نمی خوام تو رو توی قفس بندازم! می خوام دوستت داشته باشم. می خوام تو منو دوست داشته باشی.
-اجازه نمی دم کسی منو توی یه قفس «طلایی» بندازه.
+می دونی ایراد تو چیه؟ تو بر خلاف اون چیزی که وانمود می کنی یه ترسویی. حاضر نیستی قبول کنی آدما می تونن عاشق هم باشن. چون این تنها شانسیه که برای تجربه کردن خوشبختی واقعی دارن. تو می ترسی که با یه نفر دیگه توی قفس باشی. اما تو همین حالا هم توی قفسی. این قفس واسه تو به بزرگی دنیاست. می دونی چرا؟  چون هرجا که بری هرقدر هم که دور بشی نمی تونی از قفس ترس ات آزاد شی ...





صرف نظر از اینکه فیلم رو ندیدین و شرایط شخصیت ها رو نمی دونین، با پل موافقین یا هالی؟ دلم می خواد بدونم ...