یک دوست ساکن لندن هم داشتم. به قول خودشان «پِن فرندم» بود. اسمش جاناتان بود و موهای قرمز-قهوه ای داشت و یک ته لهجه ی اسکاتلندی هم موقع ادای بعضی از کلمات در صدایش حس می شد. البته بلا به دور، من صدایش را فقط در یکی دوتا از پیام های صوتی که برایم فرستاده بود شنیده بودم و نه چیز دیگر! بقیه ارتباطمان محدود می شد به ایمیل و نامه نگاری و ...

یکی دو سالی بود که فقط مکاتبه می کردیم، دیگر صمیمیت مان به حدی رسیده بود که نگفته هم می دانستم دارد چه کار می کند. نمی دانم چه شد، یک مرتبه به این سرِ وامانده ام زد، دعوتش کردم بیاید ایران. اصلا نمی دانم چه شد همچو تصمیمی گرفتم. او هم از خدا خواسته قبول کرد. یادم نمی رود که با تعجب توی پیام صوتی اش می پرسید: یور هـوم؟ هوم؟ و هـ ی هوم را آن طور از ته حلق و غلیظ ایراد می کرد. مامان هم بهم می گفت احمق شده ای، من هی می گفتم الکی می گوید، مگر احمق است آب و هوای دوست داشتنی لندن خودشان را ول کند، گیلان ما را تحویل بگیرد؟ آنها آنقدر چشم و دلشان سیر است که اینها برایش شبیه شوخی ست! مامان هی می رفت و می آمد و حرص می خورد و انگار یک چیزی می دانست که حرص خوردنش بیهوده نبود. جاناتان واقعا آمد ایران، آمد «هوم»ِ من. مجبور شدم تا مهرآباد تهران با ماشین قراضه ی فامیل بروم و پنج ساعت راه تا رشت بیاورمش. هیچ وقت یادم نمی رود، چطور بالای پله برقی منتظرم ایستاده بود. یقه دیپلمات بسته بود و دکمه سرآستینش تا مچ بسته بود. یک شلوار گشاد سبز هم پایش بود. خنده ام گرفت، پرسیدم این چه وضعی ست؟ گفت، به من گفته اند در «هوم»ِ شما اگر آستین کوتاه بپوشیم می گویند یک دو سه شوت! آن قدر ریسه رفتم که حد نداشت و او هم با چشم های متعجب و گرد براندازم می کرد! خانه مان که آمد، در و همسایه با تعجب و پچ پچ کنان نگاهمان می کردند. مامان چادرش را به دندان گرفته بود و زیرلب ناسزا بارم می کرد. ولی جاناتان آن چنان موجود موقرمزِ عزیزی بود که حتی به دل مامان هم نشست. با تعجب ماست محلی مان را مزه می کرد و بعد هم انگشت اشاره و شستش را به هم می چسباند و می گفت : پرفکت!

یک هفته بعد کل محل عاشقش شده بودند. صبح ها می رفت با علی ممد محله، گوسفندهایش را می گرداند. بعد هم می آمد تخم مرغ محلی با سرشیر می خورد و پرفکت پرفکت گویان نگاهم می کرد. حالا دیگر فهمیده بود اگر آستین کوتاه بپوشد کسی نمی گوید یک دو سه شوت. عصرها می نشست در بهارخواب، درحالی که باد می زد به موهای سرخش، یک کاغذ دستش می گرفت و می نوشت، می نوشت، فقط می نوشت. گاهی آنقدر تند می نوشت که حرکت دستهایش را به سختی می دیدم. می پرسیدم برای کی می نویسی؟ می گفت نامه ست برای «هوم». تا جایی که من خبر داشتم کسی را در لندن نداشت، خودش بود و یکی دو نفر از دوستهای نه چندان صمیمی اش. ازش که باز سوال می پرسیدم، شانه بالا می انداخت و می خندید. یک روز که رفته بودیم سه شنبه بازار ماهی بخریم، با سبزی تره تاج گل درست کرد، گذاشت روی سرم. پسر خنگ. رفته بودم ماهی بخرم، وسط میدان با سه چهارنفر محلی صحبت می کرد و داشت زور می زد بگوید «ببم جان، تی بلا می سر!». از دور ایستادم و تماشایش کردم. دست آخر توانست به زور یک چیزی مابین رشتی و اسکاتلندی و انگلیسی تحویل بدهد و دوستهای جدیدش هم برایش دست زدند و تشویقش کردند. از چشمم دور نماند که فوری کاغذ مدادش را درآورد و شروع کرد به نوشتن. لابد برای «هوم». سبزی تره روی سرم خشکید. دو ماه در شهرمان ماند. بعد گفت باید برگدد. گفت وابستگی زیادش به «هوم» اذیتش می کند. پرسیدم «هوم سیک» شده ای؟ لبخند مهربانی زد و گفت هیچ وقت از «هوم»ِ عزیزش «سیک» نمی شود! حرام است! روزی که قرار بود برود مامان سی-چهل بسته سبزی شوید برایش پاک کرد و توی چمدانش گذاشت، بماند که مثل ابر بهار برای رفتن جاناتان اشک می ریخت! حتی همسایه ها هم ناراحت شده بودند. به فارسی گفت خداحافظ گیلان و بعد رفت. یک هفته بعد از رفتنش، اتفاقات عجیبی افتاد. در گوشه و کنار خانه کاغذ های مختلف پیدا می کردم. بعضی هاشان لای شکاف مبل، بعضی پشت تخت خواب، بعضی لا به لای درز تشک ها، بعضی لای ملافه ها. فهمیدم نامه اند. فهمیدم برای من نوشته شده اند. فهمیدم تمام این مدت داشته برای من نامه می نوشته و در یک گوشه ای از خانه مخفی اش می کرده که بعد رفتنش بخوانم. یک شب یکی از نامه هایش را پشت آجر لقِ دیوار حیاط پیدا کردم. همچو جایی به مخ جن هم نمی رسید، نمی دانم چطور پیدایش کرده بود! نوشته بود «هوم» همیشه یک کشور نیست، یک خانه نیست. «هوم» اتفاقا یک آدم است. «هوم» کسی ست که در کنارش احساس راحتی می کنی، کسی ست که نفسش عطر قهوه ی خانگی بدهد، کسی ست که وقتی پیشش نشسته ای احساس کنی دیگر از هیچ چیز و هیچ کس ابایی نداری و حالا همه چیز امن و امان است. و بعد نوشته بود که من، من دختر رشتیِ انگلیسی بلد، «هوم» او هستم. نوشته بود هیچ جای دنیا برایش امن نیست، جز گیلان، رشت، روستای فلان، پلاک بیسار، خانه ی در شکلاتی، کنار شومینه، کنار من، با بوی میرزاقاسمی مامان!

حالا که سال ها از آن قضیه می گذرد، دیگر هم آنلاین نشد که باهم صحبت کنیم. شاید هم بلاکم کرد. نفهمیدم هیچ وقت. به فکرم زد بیایم تعریف کنم داستان «هوم» جانم را ... چون دکتر علی محمد، ملقب به علی ممد محله مان، بعد از اینکه مدرک گرفت رفت لندن و در یکی از تلفن هایش برای مادرش تعریف کرده بود اینجا یک مغازه ای هست پنیر درست می کنند عین پنیر محلی های روستای خودمان، جالب اینجاست که مغازه دارش هم ایرانی نیست، از موهای سرخش داد می زند یک خارجیِ تمام عیار است ...