من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بدآهنگ است
بیاه ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرجا همین رنگ است؟
پ.ن: با احساس بخونید.
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بدآهنگ است
بیاه ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرجا همین رنگ است؟
پ.ن: با احساس بخونید.
پول ندارم
کسی اینحاست؟
هلا!
من با شمایم!
های!
میپرسم، کسی اینحاست؟
نگاهی یا که لبخندی...
فشار گرم دست دوست مانندی..
و میبیند صدایی نیست.
نور آشنایی نیست...
تو دانی کاین سفر هرگز بسوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بد بیوهی گرگِ قحبهی بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام،
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر "مکنیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما،
سوی اینها و آنها نیست.
بسوی پهندشتِ بیخداوندیست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند.
واقعا نمیدونم درمورد شرایط این روزا چی میشه گفت...
دلم میخواست ندونم و ندونیم که آسمون یه جاهایی آبی تره...
تا مجبور بشیم بجای رفتن، همین جا یه حرکتی کنیم...
تا منتظر حرکت بقیه نباشیم....
منتظر این نباشیم که یکی بیاد نجاتمون بده...
ولی مگه میشه؟؟؟