وقتی برای اولین بار اتاقم را دیدم، طبیعتا باید خوشحال می شدم. و انصافا هم خوشحال شدم. کاغذدیواری هایش صورتی و کاملا مطابق سلیقه ی من-در سن هشت سالگی-بود. ولی ناراحتی دیدنِ تنها یک پنجره ی نصفه و نیمه که به زور هم باز می شد، به خوشحالی ناشی از کاغذیواری های صورتی چربید. من همیشه دلم یک پنجره ی بزرگ و سرتاسری می خواست. حتی گاهی اوقات به سرم هم می زد که کنار پنجره یک طاقچه ی پدر و مادر دار داشته باشم که با کوسن تزئینش کنم و راحت رویش لم بدهم و کتاب بخوانم.
ولی پنجره ی اتاقم کوچک بود، به قدری که حتی وقتی نگاهش می کردم تنگی نفس می گرفتم و این وسط هیچ مقصری هم پیدا نمی کردم که عصبانیت کودکانه ام را روی سرش تخلیه کنم، چون شهرداری مجوز ساخت پنجره ی بزرگتر را نداده بود.
مخلص کلام اینکه تمام رویاهایم(حالا نه تمامش، هفتاددرصدش!) برای خانه ی جدید و نشستن پشت میز کنار پنجره و کتاب خواندن با نوازش نسیم خنک و همه و همه دود شد، رفت هوا.
خرداد بود، اولین تولدم را در خانه ی جدید گرفتیم، و شب داشتم از گرما نفس نفس می زدم. قدم به دریچه ی پنجره نمی رسید، نصفه شب بیدار شدم و بپر بپر کنان از روی تخت توانستم پنجره را باز کنم. صبح که بیدار شدم، آفتاب مستقیم به چشمم می خورد و جریانی از هوای نسبتا خنک هم وسط اتاق رفت و آمد می کرد.
کم کم مهر پنجره به دلم نشست. اواخر خرداد ماه که می شد، پنجره را باز می کردم و تا آخر تابستان همان طور باز می ماند. دست هم بهش نمی زدم. به ندرت باد خنک را کاملا حس می کردم و غریق حس خوبش می شدم ولی همان هم برای من موهبتی بود.
اما بستنِ این پنجره همیشه برای من آداب داشته و دارد. این روالِ همیشگی است:
یکی از شب های اواسط-اواخر شهریور بادی می زند چنان سرد که یک مرتبه لرز می کنم. اما این لرزه فقط برای یک صدم ثانیه است. بعد از این لحظه ی ناب است که می فهمم حالا پاییز نزدیک است و همان شب، با عجله از جا می پرم، روی تخت می ایستم و با دریچه خداحافظی می کنم. خدانگهدارت پنجره ی بندانگشتی، خدانگهدار باد دلپذیر نیمه شب ماه رمضان، خدانگهدار تابستان هزار و سیصد و نود و فلان ...
این خداحافظی و بستن پنجره مراسم دارد. بسته می ماند تــــــــا وقتی که باد گرما تا زیر خرخره در من قل قل بجوشد و بعد بازش می کنم.
امسال پنجره را هفته ی اول مهر بستم. هفته ی دوم، یک عصر که مدرسه برگشتم خانه دیدم پنجره باز است. وا رفتم. از شدت عصبانیت صدای حرکت خون در گوش هایم را می شنیدم. بعد رفتم بیرون و پرسیدم چه کسی پنجره ی اتاق مرا باز کرده؟
بعد بابا گفت من، و من چیزی نگفتم. اصلا تصمیمی هم نداشتم چیزی بگویم، حتی اگر یارا پنجره را باز کرده بود (که محال ممکن است، قدش هنوز نمی رسد، حتی با استمداد از تخت) دلم نمی خواست کسی از آداب و رسوم پنجره بستنِ هرساله ی من باخبر شود.
با غم و ناراحتی سراغ پنجره ام رفتم. انگار که عزیز مرده ای را نبش قبر کرده باشند. انگار که به خواب زمستانی فرو رفته بود و پتوی گرم و نرم اش را از رویش کشیده بودند، و توی گوشش جیغ زده بودند. ازش معذرت خواهی کردم و دریچه را بستم.
با اینکه حرفی نزدم، اما از استحکام و طرز سوال پرسیدنم، حساب کار دست همگی آمد. که به هر دلیلی، مشخص یا نامشخص، نباید بی اجازه سمت پنجره ی اتاق من بروند.

امروز صبح که وارد کلاس شدیم، دیدیم دریچه های کولر را بسته اند، شوفاژها را روشن کرده اند. دیگر واقعا پاییز شده، حتی اگر باران نیاید، حتی اگر سوزِ هوا مزه ی پاییز ندهد. وقتی دریچه ی کولر را روکش می کشند، یعنی دیگر می توانم به پنجره ی عزیزکرده ام ضمانت بدهم که تا خرداد سال آینده باز نخواهد شد.
بچه ها گرمایی کلاس که غرغرکنان سمت پنجره های بزرگ و سرتاسری کلاس می رفتند، گفتم من خودم پنجره را باز می کنم. درحالی که روی نوک پا ایستاده بودم و پنجره را باز می کردم، در دل بهشان گفتم متاسفم که در مکانی مثل کلاس درس نصب شده اند و نمی تواند به لطف بچه های گرمایی و سرمایی کلاس به خواب زمستانی فرو بروند. حالا مجبورند هرروز با حسرت به دریچه های کولر که پتوی گرم و راحت را پیچیده اند دور خودشان و تا سال آینده نیازی به بیدار شدنشان نیست، نگاه کنند.
حالا دیگر دلم پنجره ی بزرگ و سرتاسری نمی خواهد. من عاشق دریچه ی فسقلی ام هستم. همین قدر باشد، من به اندازه ی کافی مراقبش هستم.
ورود تمام و کمالت مبارک سرمای نود و شش.