یک انجمنی هم داشتیم تحت عنوان «چهارشنبه ها بنفش می پوشیم» و همان طور که از اسمش برمی آید، چهارشنبه ها بنفش می پوشیدیم، یک کیک خامه ای هم هر سه شنبه شب می پختیم و رویش را با انواع انگور-صدالبته انگور بنفش-و گل های یاسی و صورتی ساخته شده از فوندانت، تزئین می کردیم. اگر دست بگذارید روی گویِ غیبگوی گوگل و بپرسید «ای گوگل دانا، روانشناسی رنگ بنفش چیست؟» جواب می آید که رنگ اعتماد به نفس است، رنگ توجه به خود، غرور و شکوه. همچنین این رنگ، رنگ رویایی و زنانه ای هم هست، پس نتیجه می شود فمینیسم هم ته چاشنی انجمن «چهارشنبه ها بنفش می پوشیم» بود ...


+یه قسمتی از متنیه که با عنوان احضار روح نوشتم. اگه دلتون خواست توی ادامه مطلب بخونین :)

امروز صبح داشتیم خرامان خرامان می رفتیم امتحان بدیم. داشتم شیشه ی ماشین رو بالا می کشیدم، چشمم افتاد به تابلوها و سردرهای شیک و چراغونی مغازه ها. یه تابلونویسی هست سر میرداماد، اسمش «طراحان» ـه. خیلی خوش خط و تمیز اسم مغازه بالاش نوشته شده و حتی سرصبح هم چراغ هاش به ملایمت رنگ عوض می کنن. یکم برین جلوتر می رسین به ال سی وایکیکی شریعتی، با لوگوی معروفش. فکر کردم بچه که بودم، تازه خوندن یاد گرفته بودم، خوندن سردر مغازه ها خیلی برام جذاب بود. یعنی تبدیل شده بود به یه سرگرمی، یه مدت اونقدر سرگرم خوندن اسم مغازه ها می شدم که یادم می رفت دم به دقیقه از مامانم بپرسم پس چرا نمی رسیم؟ کی می رسیم؟ چه قدر مونده؟

بعد اگه برندِ سردر یه فروشگاهی خیلی قر و قمیش داشت و پیچ و تاب خورده بود، انگار مغزم داغ می کرد. نمی تونستم بخونمش. اعصابم خرد می شد. همین میرداماد که گفتم ... در نظرش بگیرین. یکم جلوتر از «طراحان» یه آژانس مسافرتی هست به اسم «گرامیان» . با تابلوی قرمز چشمگیر. دقت که می کنین دوتا نقطه ی «یـ» افتاده بالای شکم جلوآمده ی «ن» و نقطه ی «ن» رفته بالای کرسیِ «یـ». حالا قشنگ هست یا نه، من نمی دونم، تخصصی در گرافیک و طراحی برند و غیره ندارم و سردرنمیارم :) حالا من تا وقتی دوازده سالم بود این تابلو رو می خوندم «گرامنات» دقیقا به همون دلیلی که در بالا توضیح دادم. هی هم ذهنم درگیر می شد که این دیگه چه اسمیه؟! اسم قحطی بود؟؟

یا مسئله ی مهم دیگه ای که همیشه منو مشغول می کرد، لوگوی کوکاکولا بود. یه شب که شمال بودیم، یکی از اقوام کاغذ دور نوشابه رو جدا کرد و برعکس زیر نور گرفت، گفت می دونستین برعکس بخونین می شه «لا محمد لا مکه؟». و کاغذ نوشابه دست به دست دور سفره می گشت و همه زیر نور لامپ تماشاش می کردن، نچ نچ می کردن و به وجد میومدن. منم هی از پیش فلانی می پریدم پیش اون یکی فلانی تا پدیده ی قرن رو بین دستهایش زیر نور لامپ ببینم، ولی الله وکیلی چیزی رو که اونها می دیدن، من نمی دیدم! هرچی زور زدم نشد ببینم. و یک شب هم که چندسال پیش قرار بود کوکاکولا لوگوش رو روی ماه بندازه، سرم درد گرفت بس که فکر کردم اگر یکی یک جای دنیا آینه بگیره جلوی ماه، برعکسش رو می خونه. حالا بماند که کل این ماجرای ماه و کوکاکولا شایعه بود!

منظور اینکه این پیچدگی برندهای جهانی یا حتی داخلی همیشه منو درگیر می کردن. صبح یه لحظه یادش افتادم. آدم قبل امتحان به چه چیزا که فکر نمی کنه :)خلاصه اگه یه روزی قرار شد یه برندی طراحی کنین، نقطه های کلمات رو سرجاشون بذارین، یه موقع رشته های فکر یه بچه ی شیش هفت ساله طوری به هم گره می خورن که تا ده سال دیگه هم نمی شه بازشون کرد :)

+عکسه حس خوبی نمی ده؟ بی ربط به متن. شایدم چندان بی ربط نباشه. حس خوب، حس خوبه، بفرستیم و دریافت کنیم :)





 

احضار روح

یک انجمنی هم داشتیم. تحت عنوان «چهارشنبه ها بنفش می پوشیم». و همان طور که از اسمش برمی آید، چهارشنبه ها بنفش می پوشیدیم، یک کیک خامه ای هم هر سه شنبه شب می پختیم و رویش را با انواع انگور-صدالبته انگور بنفش-و گل های یاسی و صورتی ساخته شده از فوندانت، تزئین می کردیم. اگر دست بگذارید روی گویِ غیبگوی گوگل و بپرسید «ای گوگل دانا، روانشناسی رنگ بنفش چیست؟» جواب می آید که رنگ اعتماد به نفس است، رنگ توجه به خود، غرور و شکوه. همچنین این رنگ، رنگ رویایی و زنانه ای هم هست. پس نتیجه می شود که فمینسیم هم ته چاشنی انجمن «چهارشنبه ها بنفش می پوشیم» بود.

هر چهارشنبه عصر، کیفم را پرت می کردم توی ماشین و با خستگی می نشستم پشت رُل. می رسیدم خانه پالتوی ارغوانی را با نفرت پرت می کردم روی کاناپه و خوشحال از اینکه فردا پنجشنبه است و تعطیل، ولو می شدم روی تخت.

من، دعوت کننده به زندگی بودم. هر جلسه یک طومار بلندبالا از اهداف زندگی و زندگی عزت مندانه می نوشم و برایشان می خواندم و مابین خمیازه هایشان گلو صاف می کردم.

یعنی می خواهم بگویم ما انجمن داشتیم. انجمن زنان رویایی و شاد و پویا. ولی یک به یک مان به خانه که برمی گشتیم می شدیم همان آدم های خاکستری قبلی. یک نفر دیگر هم بود، اسمش حوری بود. حوری چاق بود و همیشه به انگشت هایش لاک زرشکی می زد. بیشترین سهم از کیک های بنفش و پرخامه را او صاحب می شد. می گذاشت توی ظرف دربسته و می گفت خودش که رژیم است، می برد برای برادرزاده ی عزیزتر از جانش. و یک روز که ماشینم خراب شده بود و رفته بودم دنبال مکانیکی همان حوالی، دیدم در یک کافه نشسته و ظرف های کیک جلویش باز است، یک گاز به این یکی می زند، یک گاز به آن یکی!

دیگری راحله بود. همیشه گوشواره های درشت و سنگینِ یاسی به گوشش می انداخت و سرش را هم مرتبا تکان می داد تا سروصدای جنگیل مستان هایش را بشنود و لذت ببرد. می گفت از درد اسکیزوفرنی نجات پیدا کرده و ریشه کن کردن آن بیماری هولناک، برایش طاقت فرسا بوده. بانوان بنفش پوش دیگر هم دست نوازش به شانه اش می کشیدند و با ترحم و دلسوزی رو به یک دیگر سر تکان می دادند. و یک روز هم که یکی از وسایلم را در خانه ی انجمن جا گذاشته بودم، دیدم روی یکی از صندلی های پارک نشسته و با جدیت با صندلی خالی کناری اش صحبت می کند. سر تکان می داد و صدای جلینگ جلینگ گوشواره هایش بلند می شد و در نهایت دقت با صندلی خالی گفت و گو می کرد: بله حق با شماست، این پوپولیسمی که داره توی جامعه بیداد می کنه، قطعا قابل بررسی می تونه باشه، حق با شماست ...

یک روز کیک درست نکردم. سه شنبه شب اش از خستگی نای نفس کشیدن هم نداشتم. قیافه ای برایم گرفتند که بیا و ببین، اخراج شدم از انجمن. بعد که رفتم خانه با آرامش کیف و وسایلم را روی زمین گذاشتم. سه چهارتا از کاناپه هایم را گرد میز عسلی چیدم و با رضایت نگاهش کردم. شماره تلفن حوری و راحله و فیلان و بیسار را گرفتم و گفتم یک انجمن باز کرده ام، تحت عنوان «هرروز هررنگی بخواهیم می پوشیم، ترجیحا شنبه ها سبز». و شنبه ی هفته ی بعد در کمال تعجب زنگ در خانه ام را زدند. دست خالی. گفتند وقتِ کیک درست کردن نداشتند. به دلخواه خودشان لباس پوشیده بودند، اما همه حداقل یک عنصر سبز در لباس هایشان داشتند. نشستیم دور میز عسلی. گفتم اگر خوراکی ای چیزی دارند بریزند روی میز. آجیل و پسته و شکلات داشتند. ریختند روی میز. چای برایشان ریختم. شانه بالا انداختم و بی مقدمه گفتم: من می خوام زودتر بمیرم.

بعد از چند لحظه سکوت، حوری لیوان چای اش را روی میز گذاشت و با طمانینه گفت: من رژیم نمی گیرم. نمی تونم. چاقم. چی کارش کنم.

و راحله که درست کنارم نشسته بود، گوشواره های سنگینش را درآورد و روی میز کنار دست من گذاشت: این گوشواره های برای لیدی سینگره. لیدی سینگر امروز عصر با من اومده جلسه. بین خودمون نشسته. می خوای باهاش صحبت کنی؟

سری تکان دادم و بعد همه شان شروع کردند به صحبت کردن. و بُعدِ غیربنفش شان را افشا کردند. و بعد از یک دور چرخیدن، تکرار کردم: من می خوام بمیرم.

حوری مشتاقانه گفت: من عاشق احضار روحم! می شه وقتی مردی باهام تماس بگیری؟

تصمیم گرفتم مرگم را به تعویق بیندازم، حوصله ی انجمن «هر عصر باهم از جهان معنوی ارتباط برقرار کنیم» را نداشتم.