حالا خوب است یک روز همه حالت تهوع بگیریم بیفتیم بمیریم از این همه روزمرگی؟ کجای دنیا راحت می شود از دلمُرده شدن ما؟ دقت کرده ای ساعت سه روز جمعه چه قدر مزخرف است؟ برای شروع هرکاری یا خیلی دیر شده، یا هنوز خیلی زود است.
حالا خوب است بگویم، خسته شدم بس که روی کاناپه ی رنگ و رو رفته ی قرمز خانه دراز کشیدم و با گردبندِ سنجاقکم ور رفتم؟ دهانم مزه ی بادام تلخ گرفته. خسته شده ام بس که حالات و مقامات اخوان ثالث را توی دستم گرفتم و خواندم و به ساعت نگاه کردم. آدم هرچه قدر هم که از شاعر مقدس اش بخواند، بالاخره یک جایی خسته می شود دیگر. حس خفگی دست می دهد. انگار بیفتی بین دو عقربه ی ساعت و کم کمَک جان بدهی، خفه شوی. هَمش سنّم فراموشم می شود. یادم می رود چند سالم است. انگار قرن ها گذشته است از آخرین باری که سال تولدم را یک جایی وارد کردم ... فُرم پر کرده بودم؟ سایت کتابخوانی بود؟ خرید اینترنتی بود؟
بلند شوم؟ باشد، بلند می شوم. غذاها در یخچال کپک زده اند. یک نفر پایین پنجره ی ایستاده و آکاردئون می نوازد ... عصر جمعه ای. همه خوابند. کی گوش می دهد؟ سلطان قلب ها است؟ بله هست. شروع می کنم به زیرلب خواندن. سه چهار نفر در تلویزیون راجع به یک موضوع بی مزه حرف می زنند. فکر کنم سر این بحث می کنند که بردن غذای باقی مانده از رستوران کار خوبی ست یا نه؟ چه قدر همه چیز حل شده و تمام و کمال به نتیجه رسیده که تنها مشکل شان غذای اضافی شان است. عصر جمعه ای. کی سلطان قلب ها گوش می دهد؟
(سلطان قلبم تو هستی تو هستی ... دروازه های دلم را شکستی ... شکستی ... )
بیا کتانی های قرمزت را بپوش. مال شانزده سالگی ات است. شانزده سالگی؟ کهنه شده اند. زشت شده اند. بیا عصر جمعه زشت باش، ساعت سه ی بعد از ظهر عصر جمعه بهترین زمان برای زشت بودن است. زشت بودن، نه شروع کاری ست، نه اتمام کاری. بلند می شوم کتانی های قرمز شانزده سالگی را می پوشم. انگار بوی دبیرستان می دهند. بوی ضربه زدن با نوک کفش به نیمکت جلویی و درخواست تقلب برای سوال سیزده (ب). از جلوی آکاردئون نواز رد می شوم. زشت است باهاش بخوانم؟ بله زشت است، پس بخوانم. یک اسکناس سبز می اندازم توی ظرفش و باهاش همخوانی می کنم و بعد هم رد می شوم می روم. زشت است روی جدول راه بروم؟ بله زشت است. خب پس بگذار راه بروم، کتانی ها دلشان شانزده سالگی می خواهد. دست ها به دو طرف باز، قدم به قدم بگذار. مردم نگاه می کنند؟ پس زشت است، ادامه بده. سه عدد اسپری رنگ موی موقتی می خرم. یکی دوتا دختر سیزده چهارده ساله هم هستند. می خواهند امشب بروند مهمانی و فردا صبح رنگ روی موهایشان باقی نمانده باشد. من هم همین امشب می خواهم زشت باشم، شنبه باز می شوم معیار قشنگی ها. بنفش و نارنجی و صورتی. چه قدر به هم نمی آیند. می نشینم روی جدول، هر سه رنگ را با هم به چتری هایم اسپری می کنم. چه قدر زشت است. بلند که شوی، هوا تاریک شده. می روم توی دم دست ترین رستوران. سه تا چیزبرگر. در سه اندازه ی مختلف. کوچک، متوسط، بزرگ. بی توجه به درد عجیبی که سر معده ام فریاد می کند، دوتا و نصفی اش را می خورم. چند کیلو چاق تر می شوی؟ احتمالا سه-چهار کیلو. مهم نیست، امشب شب زشت بودن است. درخواست یک جعبه ی اضافی می کنم تا باقیِ غذا را با خودم ببرم. میز بغلی دو زن چهل و اندی ساله نشسته اند. یکی شان می گوید «زنیکه انگار یادش رفته بود چند سالشه، یادته؟» و دیگری گاز بزرگی به ساندویچش می زند. برایم جعبه می آورند. زن ها یک طوری براندازم می کنند. حالا ساعت ده و نیم است. کمتر از دو ساعت دیگر، شنبه ست. باید مثل خانم ها لباس بپوشم و بروم سرکار، عصری بروم باشگاه وزن کم کنم و بعد هم سنم یادم بیفتد. حالا شب که خواستی بخوابی به یک چیز فکر کن. چه چیز؟ فکر کن کجای دنیا، چه کسی، چرا، معیار زشتی و زیبایی برایمان تعیین کرده است؟ بیا فکر کن، کدام منبع موثقی گفته چاق ها زشتند؟ کدام شان گفته باقیِ غذا را با خود بردن کسر شان است؟ کجایش عیب است آدم گاهی یادش برود سال تولدش را ... «زنیکه یادش برود چند سالش است»؟ قانون است که رنگ موهای یک نفر هماهنگ باشد؟ به چه کسی برمی خورد اگر آدم عصر جمعه ای سلطان قلب ها گوش بدهد؟
حالا می روم دوش می گیرم تا رنگ موهایم پاک شود. روی کاناپه ی قرمزم دراز می کشم. باقیِ همبرگر را می دهم یک گربه با ولع ببلعد. کتاب اخوان ثالث را برمی دارم، سعی می کنم بخوابم. سعی می کنم آرام بخوابم، که صبح که بیدار می شوم زیر چشم هایم گود نرفته باشد، زشت نباشم. صبحانه کم بخورم، عقربه ی ترازو از شش نرود روی هفت ... حالا سعی می کنم آدم عصر جمعه ای، بشود آدم صبح شنبه ای.